مي گويند:
همانگونه كه لحظه آشنايي ساده و شيرين است
لحظه وداع تلخ و غم انگيز است.
مدتها انديشيدم كه چگونه لحظه آشنايي مي تواند شاد باشد.
مي دانستم لحظه وداع تلخ است اما تلخي آنرا نچشيده بودم،
اما، اما آنروز هر دو را باهم احساس كردم.
در تو نگريستم، نگاهت با اوايل فرق داشت.
هنگامي كه از كنارم گذشتي بي اختيار زمزمه كردم:
چه راست گفته اند زيرا توانستي در يك لحظه شيرين بودن آشنايي و تلخي وداع را يكجا به من بنماياني.
با خود عهد كردم فراموشت كنم
نفس هــــــــــايم را حبس كردم
پــرده اي سياه به يادت آويختم
زنـــــــــــدگي را فراموش كردم
شـــــــــــــايد فراموشت كنم. . .
خـــــــــــاطراتت را آتش زدم
به عشــــــــق نفرين كردم
رويــايــــــــــت را نـابـاورانه
به دورتــــــــــــرها ريختم
تـــا آسمان كابوســــها
پــــــــــــــــــــرواز كردم
شايد فراموشت كنم
اما . . .
ميروم از شهر تـو آخـر دگــــر عشقي نمانده
يادتو چون يادگار زخمي به قلب من نشانده
گـــم شدن در عشق بيهوده تو ديوانگي بود
اي دلِ تنـــــــها نديدي دشمن تو خانگي بود
عمري من شب زنده دار قصه عشق تو بودم
صــــــــدترانه عاشقانه از تو وعشقت سرودم
بعد از اين اي بي وفـــا عمر وفاي من گذشته
قصر روياهــــاي من در سينه ام ويرانه گشته
نه دگر با تو بسازم
نه به آه تـو بسوزم
نه دگر نگاه غمگين به گذرگاهت بدوزم
نه دگر يادت كنم من
نه سراغت را بگـيرم
نه دگر اشكـي بريزم
نه زخــــنجرت بميرم
ميگذارم پشت ســـــر افسانه ات را اي غريبه
آن نـــگاه عاشقانه در دو چشـــــــــم تو فريبه
مي روم از روزگارت چون گذشــته ها گذشته
دستِ سرنوشت سرانجامي دگر برما نوشتهميروم از شهر تـو آخـر دگــــر عشقي نمانده
يادتو چون يادگار زخمي به قلب من نشانده
گـــم شدن در عشق بيهوده تو ديوانگي بود
اي دلِ تنـــــــها نديدي دشمن تو خانگي بود
عمري من شب زنده دار قصه عشق تو بودم
صــــــــدترانه عاشقانه از تو وعشقت سرودم
بعد از اين اي بي وفـــا عمر وفاي من گذشته
قصر روياهــــاي من در سينه ام ويرانه گشته
نه دگر با تو بسازم
نه به آه تـو بسوزم
نه دگر نگاه غمگين به گذرگاهت بدوزم
نه دگر يادت كنم من
نه سراغت را بگـيرم
نه دگر اشكـي بريزم
نه زخــــنجرت بميرم
ميگذارم پشت ســـــر افسانه ات را اي غريبه
آن نـــگاه عاشقانه در دو چشـــــــــم تو فريبه
مي روم از روزگارت چون گذشــته ها گذشته
دستِ سرنوشت سرانجامي دگر برما نوشته
اگر احلام و روياهاي شيرين محبت، از ميان سايه هاي حزن انگيز حقايق خشك و بيروح زندگي سربرنياورند، و اگر انوار آسماني عشق لطائف انديشه و خيال را بجهان پرآشوب و نازيباي ما نكشانند، كدام پرتو مقدس دلهاي افسرده و خاموش ما را گرم و فروزان خواهد ساخت و كدام دلي ياراي طپيدن و زنده ماندن را خواهد داشت؟...
كيست كه بي روشني عشق و آرزو زندگي كند؟
اگر دلها به ياد يكديگر نلرزند، اگر لبها به روي يكديگر نلغزند، اگر دستهايكديگر را نفشارند، اگر چشمها از شوق وصال نمناك نگردند، اگر رويا و خيال محبت ما را فراموش كنند و بالاخره اگر شور و جذبه و دلباختگي دلهاي خسته ما را تنها گذارند شعله هاي زندگاني خاموش مي شوند و پرده هاي رنگارنگ هستي تاريك و ناپديد مي گردند.
اگر نسيم جانفزاي آرزو تخم محبت را در قلوب بينواي ما پراكنده نسازد زندگانيهاي ما برباد خواهند رفت.
اگر عشق از دل ما بگريزد، جان نيز از كالبد ما ميگريزد، اگر عشق از جهان رخت بربندد كانونهاي درخشان هستي سرد و خاموش ميشوند...
آشيانه اي كه از محبت خالي مي گردد، ويرانه نكبت بار و ظلماني مي شود، هرگز در جهاني كه از نعمت ديدارهاي شوق انگيز، زمزمه هاي دلفريب و راز و نيازهاي ابدي عشق و پاكبازي محروم مانده است، از زندگاني و حيات، اثري نتوان يافت...
پس بيائيد تا يكديگر را دوست بداريم...
بيائيد تا دلهايمان را به مهر و محبت هاي آسماني بسپاريم، زيرا گذشته از همه چيز زندگي سواي عشق، حقيقت زيبائي ندارد تا در پي آن رويم و بدان دل خوش سازيم.
زيرا آنكس كه به قلبش هماي عشق راه نيافته مجسمه بي روح و بي ارزشي است كه از وجود خويش لذت نميرد و هرگاه به حقايق حيات خود بنگرد بناگاه متوجه حقيقت تلخي خواهد شد بدين معني كه در ميابد چيزي در زندگي كسر دارد و آن عشق است.
راستي اگر عشق نبود چگونه اين عمر دور و دراز را طي مي كرديم؟
براي چه بر مي خاستيم و براي كه مي نشستيم و بار اين زندگي يكنواخت و طولاني را چگونه به تنهائي بدوش مي كشيديم؟؟؟
((عشق مدار زندگي و شيرازه اميد و آرزوست،
عشق زندگي است و ما زنده ايم.))
ای کاش احساسم گلی می بود ، میریخت عطرش را به دامانت
یا مثل یک پروانه پر میزد ، رقصان به روی طاق ایوانت
ای کاش احساسم کبوتر بود ، بر بام قلبت آشیان میکرد
از دست تو یک دانه برمیچید ، عشقی به قلبت میهمان میکرد
ای کاش احساسم درختی بود ، تو در پناه سایه اش بودی
یا مثل شمعی در شبت میسوخت ، تو مست در میخانه اش بودی
ای کاش احساسم صدایی داشت ، از حال و روزش با تو دم میزد
مثل هزاران دانه برفی ، سرما به جان دشت غم میزد
ای کاش احساسم هویدا بود ، در بستر قلبم نمی آسود
یا در سیاهی دو چشمانم ، خاموش نمیگشت و نمی آلود
ای کاش احساسم قلم میگشت ، تا در نهایت جمله ای میشد
یعنی که "دوستت دارم"ی میگشت ، تا معنی احساس من میشد !
هم دعا کن گره از کار تو بگشاید عشق
هم دعا کن گره تازه نیافزاید عشق
قایقی در طلب موج به دریا پیوست
باید از مرگ نترسید ، اگر باید عشق
عاقبت راز دلم را به لبانش گفتم
شاید این بوسه به نفرت برسد ، شاید عشق
شمع روشن شد و پروانه در آتش گل کرد
می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق
پیله رنج من ، ابریشم پیراهن شد
شمع حق داشت ، به پروانه نمی آید عشق !
غم نگاه آخرت تو لحظه ی خدافظی
گریه ی بی وقفه ی من تو اون روزای کاغذی
قول داده بودیم ما به هم که تن ندیم به روزگار
چه بی دووم بود قولمون جدا شدیم آخرکار
تو حسرت نبودنت من با خیالتم خوشم
با رفتنم از این دیار آرزوهامو میکشم
کوله بارم پره حسرت ، تو دلم یه دنیا درده
مثل آواره ای تنهام ، تو خیابونی که سرده
تا خیالت به سرم میزنه گریم میگیره
آروم آروم دل تنگم داره بی تو میمیره
حس می کنم ، حسم به تو حسی نو است
حسم برای حس تو ، شعری نو است
حس می کنم ، حس کرده ای احساس من
احساس حسم حاسد و جنسی نو است
حدسی بزن ، حسم حسود حس کسیت
احساس تو بر حس من ، حدسی نو است
در حس تو ، احساس من محسوس شد
احساس کن حس مرا ، حسی نو است
سحری بکن ای ساحر احساس من
هر حس تو نسبت من ، سحری نو است
مبحوس گشت احساس من از حس تو
حساس کن احساس خود ، فصلی نو است !!!
گفتمش : دل می خری ؟
برسید چند؟
گفتمش : دل مال تو، تنها بخند !
خنده کرد و دل زدستانم ربود
تا به خود باز آمدم او رفته بود
دل ز دستش روی خاک افتاده بود
جای بایش روی دل جا مانده بود ......
می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ويرانه خويش
بخدا می برم از شهر شما
دل شوريده و ديوانه خويش
می برم، تا كه در آن نقطه دور
شستشويش دهم از رنگ گناه
شستشويش دهم از لكه عشق
زينهمه خواهش بيجا و تباه
همه چیز تموم میشه و سه تا چیر باقی میمونه
تجربه و خاطره و گذر عمر
وقتی به گذر عمرم نگاه میکنم می بینم که ..... کاش هنوز 15 سالم بود تا اشتباهاتم رو تکرار نمی کردم ولی اینم می دونم 5-6 ساله دیگه هم به میگم کاش 25 سالم بود تا اشتبا......
سالهاس که سنگینی گذر ثانیه ها روی دوشم حس میکنم
چه آسون میشه ما رو کشت
به خاطره همین دیگه بوم خاطراتم رو روبروی نقاش نمی ذارم
تا به آرامی آغاز به مردنم کنم .
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پر زلیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو ... من نیستم
گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم
سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم
کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا برنیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سرمیزنی
در حریم خانه ام در میزنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم.
ای که تو با چشمهای نازت ، دیوانه کردی قلبم را ، نگاهی هم به قلب من بینداز
ای که تو با ناز نگاهت ، دیوانه کردی چشمانم را ، حس کن هوای نفسهایم را …
ای که تو با دستان گرمت ، به آتش کشیدی دستان سردم را ، مرا در میان خودت بگیر ، مرا بسپار به آغوشت ، رهایم کن ، از همه چیز خلاصم کن، بگذار لحظه ای رویایی شوم…
منتظر لحظه ای هستم که دستانت را بگیرم در چشمانت خیره شوم دوستت دارم را بر لبانم جاری کنم منتظر لحظه ای هستم که در کنارت بنشینم سر رو شونه هایت بگذارم….از عشق تو….. از داشتن تو…اشک شوق ریزم منتظر لحظه ی مقدس که تو را در اغوش بگیرم بوسه ای از سر عشق به تو تقدیم کنم وبا تمام وجود قلبم و عشقم را به تو هدیه کنم اری من تورا دوست دارم وعاشقانه تو را می ستایم
گداشدن به در خانه ی دوست ،
قصه ی دیدن اوست و گرنه نان شب را هرگدایی دارد! دلبسته به سکه های قلک بودیم / دنبال بهانه های کوچک بودیم / رویای بزرگتر شدن خوب نبود / ای کاش تمام عمر کودک بودیم . مترسک گفت : ای گندم تو گواه باش مرا برای ترساندن آفریدند اما من عاشق پرنده ای بودم که از گرسنگی مرد . جان رفته ولی زخم جفایت نرود / تاثیر دو چشم بی وفایت نرود / فرشی ز دل شکسته انداخته ام / آهسته بیا شیشه به پایت نرود . مرا جای خودم بگذار / خودت را جای گهواره / و آغوشی تسلی بخش / کنارم باش همواره . واژه های هر کلام بی ریایم مال تو / هدیه ای قابل ندارم تا که تقدیمت کنم / هدیه ی ناقابل من چشمهایم ، مال تو . چشمم از خاطره ی ریگ پر است ، ابر من باش و دلم را بتکان . دوستی ما شبیه باران نیست که گاهی می آید و گاهی نمی آید ، دوستی ما شبیه هواست ، گاهی ساکت ، گاهی طوفانی اما همیشه در اطراف ماست . فکر نکن تو دنیا تنهایی بلکه فکر کن یه تنهاست که تو براش یه دنیایی
نیمه شبهایم ، سحرهایم ، دعایم مال تو /
از کویر آمده ام ،
در زمانهاي قديم وقتي هنوز پاي بشر به زمين باز نشده بود و فضيلتها و تباهي ها دور هم جمع شده بودند...
ذكاوت گفت: بياييد بازي كنيم مثل قايم باشك!
ديوانگي فرياد زد:آره قبوله من چشم ميذارم!
چون كسي نمي خواست دنبال ديوانگي بگرده همه قبول كردند.
ديوانگي چشم هايش را بست و شروع به شمردن كرد:يك ... دو ... سه ...
همه به دنبال جايي بودند تا قايم شوند.
نظافت خودش را به شاخه ها آويزان كرد. خيانت داخل انبوهي از زباله ها مخفي شد.
اصالت به ميان ابر ها رفت و هوس به مركز زمين به راه افتاد
دروغ كه مي گفت به اعماق كوير خواهد رفت به اعماق دريا رفت!
طعم داخل يك سيب سرخ قرار گرفت.
حسادت هم رفت داخل يك چاه عميق.
آرام آرام همه قايم شدند و ديوانگي همچنان ميشمرد : هفتاد و سه.... هفتاد و چهار !
اما عشق هنوز معطل بود و نمي دانست به كجا برود. تعجبي هم ندارد
قايم كردن عشق خيلي سخت است. ديوانگي داشت به 100 نزديك ميشد كه عشق رفت
وسط يك دسته گل رز و آرام نشست. ديوانگي فرياد زد دارم ميام...
همان اول كار تنبلي را ديد. تنبلي اصلا تلاش نكرده بود تا قايم شود!
بعد هم نظافت را يافت و خلاصه نوبت به ديگران رسيد اما از عشق خبري نبود.
ديوانگي ديگه خسته شده بود كه حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت:
عشق در آن سوي گل رز مخفي شده است.
ديوانگي با هيجان زيادي يك شاخه گل از درخت كند و آن را با تمام قدرت به داخل
گلهاي رز فرو كرد.
صداي ناله اي بلند شد. عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد دستهايش را جلئي صورتش
گرفته بود و از بين انگشتانش خون مي ريخت.
شاخه درخت چشمان عشق را كور كرده بود. ديوانگي كه خيلي ترسيده بود با شرمندگي گفت:
حالا من چكار كنم ؟ چگونه مي توانم جبران كنم؟
عشق جواب داد : مهم نيست دوست من تو ديگه نميتوني كاري كني فقط ازت خواهش ميكنم
از اين به بعد يار من باشي.
همه جا همراهم باش تا راه را گم نكنم. و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگي همراه
يكديگر به احساس تمام آدمهاي عاشق سرك مي كشيدند.
شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب
می گفت :
ادامه مطلب...
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى كه خشمگین هستند صدایشان را بلند میكنند و سر هم داد میكشند؟
شاگردان فكرى كردند و یكى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم.
استاد پرسید: این كه آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى كه طرف مقابل كنارمان قرار دارد داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت كرد؟ چرا هنگامى كه خشمگین هستیم داد میزنیم؟
شاگردان هر كدام جوابهایى دادند امّا پاسخهاى هیچكدام استاد را راضى نكرد...
سرانجام او چنین توضیح داد:
ادامه مطلب...
امروز صفحه ي خالي زندگي ام پر شده بود
ديگر از هيچ كس نمي ترسيدم
گفتني ها را حرف زدم
كودكي ها رو مرور كردم
و زمان فراموش شد
كنار مهرباني تو مهرباني من هيچ بود
همه چيز ارام بود حتي نفس هاي من و تو ...
ادامه مطلب...